بمباران

رضا (فرزين) جواهردشتي
javaherdashti@yahoo.com

مثل هميشه همزمان با تابش اولين اشعه آفتاب بر آن دهکده کوچک "ننه" از خواب برخاست. خانه کوچک او که بر دهکده مشرف بود هميشه زودتر از همه خانه ها گرمای آفتاب را بخود ميگرفت و هنگام غروب نيز بنظر ميرسيد ديرتر از همه خانه ها با خورشيد وداع می گويد. اينکه خانه بر تپه مجاور ده قرار داشته باشد چيزی بود که شوهر خدا بيامرزش خواسته بود آنهنگام که تازه به آن ده کوچ کرده و خواسته بودند زندگی را با دستهای خودشان بسازند. "ننه" همينطور که در رختخواب دراز کشيده بود افکارش به دوردستها ی افق خاطره ها پرواز می کرد.همه چيز را بياد مياورد: زايمان های متعددش را و نيز نوزادان مرده را قحطی ها و فراوانی ها و دست آخر مرگ شوهرش و بعد از آن خودش را بياد می آورد که چگونه توانسته بود دختر و پسرش را بزرگ کند و حالا بعد از آن همه سال دخترش عروسی کرده و از آن ده کوچيده بود و پسرش به دنبال کار به "شهر بزرگ" رفته بود. اين خاطره ها نوعی حسرت را در دلش زنده کرد که بصورت چند قطره زلال اشک از چشمانش سرازير گشت و او با کوشه چارقد کهنه اش آنها را پاک کرد. اين چارقد کهنه تا بحال چند بار قطرات اشک او را پاک کرده بود و چون رفيقی رازدار همه را در تار و پود خود پنهان کرده بود؟خدا ميداند. همانطور که تنبلی آن روز زيبای بهاری در وجودش ريشه دوانده او را در بستر نگه داشته بود با خود فکر کرد که کمی با راديو ور برود و غمهايش را فراموش کند. راديويی که وقتی پسرش آخرين بار از "شهر بزرگ" آمد بعنوان سوقاتی برايش آورد و آنقدر پيرزن خوشحال و سپاسگزار شده بود که پسرش خجالت کشيد بگويد اين راديوی خدا ميداند دست چندم را از بازار گهنه فروشها خريده چون نمی خواسته دست خالی به ديدن مادرش بيايد و او را با فقر خود ناراحت کند. پيرزن کمی با راديو ور رفت بلکه بتواند صدايش را در آورد ولی هر چه بيشتر کوشيد کمتر موفق شد. خيلی دلش ميخواست راديو بصدا در ميامد و برايش از اخبار جنگ ميگفت. گويی در تخيل پيرزن اين هديه پسرش در واقع خود اوست که جلويش نشسته و برايش از اخبار حرف ميزند و از خاطرات شيرين و نه تلخ "شهر بزرگ" گفتگو می کنند اما گويی راديو اين مظهر صنعت به افکار پيرزن اهميت نمی داد و همچنان سر سخت مقاومت ميکرد. گويی چنان اخبار تلخی در سينه داشت که گفتنش مصيبت ها ببار می آورد و از بار آن مصيبت ها کمرها شکسته ميشد. پيرزن که از تلاش خود نتيجه ای نگرفت راديو را بکناری گذاشت و از جا برخاست تا از چاه حياط دلوی آب بکشد و سر و صورتش را بشويد. همينکه پا از در خانه بيرون نهاد درخت سيب را با تمام آن زيبايی خالص اش ديد. ديد که چگونه شکوفه های معصوم اش بر زيبايی مغرورانه درخت ميافزايند و گويی درخت نيز با ساز و کاری اسرار آميز در تابلوی زيبای طبيعت جای ميگرفت و همه چيز را تکميل می کرد و آن روز آفتابی و خوش و آن مناظر زيبای اطراف چنان ماری خوش خط و خال ميشد که انگار می کوشيد در ذهن فرزندان آدم اين نکته که جنگی خانمانسوز در جريان است را به نوعی بدست فراموشی سپارد. "ننه" با خود انديشيد آن موقعی که تازه به آن ده آمده بودند چگونه شوهرش اين درخت را که در آن زمان نهال ترد و نازکی بود کاشته بود و اينک باغبان رفته اما درخت بر جای مانده بود. در همين خيالات سير ميکرد که حس کرد صداهايی می شنود که چونان وزوز مگس آزار دهنده بود. لحظه ای آنرا خيال و وهم پنداشت اما می شنيد که صداها نزديکتر و نزذيکتر می شوند و آن صداهای ضعيف تبديل به غرش می شود. کمی دقت کرد و دو رديف هواپيمای سياه رنگ ديد که بسوی دهکده ميايند و ديد که از آنها چيزهايی که مثل گرگهای وحشی زوزه می کشيدند رها شدند و در هنگام برخورد با زمين منفجر ميشدند و آتش ميزدند و می کشتند. مردم ده را ديد که هراسان و فرياد زنان همچون ديوانگان به اينسو و آنسو ميدوند اما انگار آن ديوهای پرنده از کشتن و آتش زدن سير نمی شدند و مرتب آتش و مرگ بر سر و روی مردم می ريختند و جلوتر و جلوتر می آمدند و بناگاه گويی همه با هم متوجه آن خانه کوچک و محقر روی تپه شدند و بسويش هجوم آوردند و فرياد استغاثه و ترس را که از حلقوم پيرزن بيرون آمد در غرش موتورهايشان خفه کردند.
.......
لحظه ای بعد راديوی اسقاطی وجود نداشت و درخت سيب در آتش می سوخت و شکوفه هايش هنوز نشکفته نه به دست باد خزان بل به دست انسان پرپر ميشدند.....
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30708< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي